
من امشب گم شدم. امشب در ذهن غریب آسمان روح اسیر شده ی خودم را می بینم. انگار از همان نگاه اول سرنوشتی گنگ را برای من رغم زد. احساس پنهانی قلبم گوش ناشنوای وجودم را کر کرده که شاید ذهن پر از پوچی من طالع ناخوشایند خودش را باور کند. امشب که به ستاره ها خیره شدم فهمیدم خیلی وقت است که سعی می کنند به من بفهمانند که تنها خیالی بیش نبود یک رویای شاید شیرین شاید نباید این طور از خواب بیدار می شدم چرا... نباید بپرسم هرگز!!!! ستاره ها باید به عشق بازی خود برسند...
نظرات شما عزیزان:
|